بهانه جويى هاى مشركان
اذيتها و تهمتهاى مشركان هرگز نتوانست تلاش خستگى ناپذير پيامبر اسلام (ص) را در جهت تبليغ دين و مبارزه با شرك و بت پرستى متوقف سازد.
مشركان مكه كه خود را در تنگنا ديدند و در برابر دعوت پيامبر و اصرار آن حضرت به ترك بت پرستى درمانده شدند، بهانه ها و عذرهايى آوردند تا خود را از تنگنا برهانند.
برخى از بهانه هاى مشركان مكه عبارت اند از:
الف ) اگر اسلام را بپذيريم مشركان ديگر ما را مى آزارند و ما را از سرزمينمان بيرون خواهند كرد.
قرآن پاسخ مى دهد كه آنها در حرم امن الهى هستند و همه گونه نعمت در اختيارشان است و چنين چيزى اتفاق نخواهد افتاد:
وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُون (205)
و گفتند: ((اگر با تو از [نور] هدايت پيروى كنيم ، از سرزمين خود ربوده خواهيم شد.)) آيا آنان را در حرمى امن جاى نداديم كه محصولات هر چيزى - كه رزقى از جانب ماست - به سوى آن سرازير مى شود؟ ولى بيشترشان نمى دانند.
ب ) چرا اين قرآن بر مرد بزرگى از مكه يا طائف نازل نشده است !
مشركان مى گفتند: پيام رسانى از جانب خداوند كار بزرگى است و چنين كسى بايد شخصيت بزرگى باشد، نه يتيم عبدالله :
وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيم (206)
و گفتند: ((چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن ] دو شهر فرود نيامده است ؟))
به گفته مفسران (207) منظور آنها از آن مرد بزرگ ، وليد بن مغيره از مكه و عروة بن مسعود از طائف بود.
أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجات ...(208)
آيا آنانند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما [وسايل ] معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم ، و برخى از آنان را از [نظر] درجات ، بالاتر از بعضى [ديگر] قرار داده ايم .
بدين گونه به آنان خاطرنشان مى سازد كه خداوند خود بهتر مى داند كه چه كسى را به پيامبرى برگزيند.
ج ) اگر مسلمان شويم مال و فرزندانمان كم خواهد شد.
از آنجا كه در آغاز، بيشتر مسلمانان افراد تنگدست بودند، مشركان همواره فقير بودن ايشان را بهانه تبليغ بر ضد اسلام قرار داده بودند و ضمن ريشخند به مسلمانان فقير مى گفتند: اسلام باعث تنگدستى مى شود و ما بر دين خود باقى مى مانيم تا مال و فرزند زيادى داشته باشيم :
أَ فَرَأَيْتَ الَّذي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً * أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْدا(209)
آيا ديدى آن كسى را كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت : ((قطعا به من مال و فرزند [بسيار] داده خواهد شد))؟ آيا بر غيب آگاه شده يا از [خداى ] رحمان عهدى گرفته است ؟
اساسا معيار فضيلت نزد مشركان ثروت و قدرت بود و از نظر آنان كسى مى توانست به پيامبرى برسد كه ثروت و فرزند بسيارى داشته باشد. اين يك فرضيه پذيرفته شده نزد كافران ثروتمند و برخوردار بود كه قرآن آنان را ((مترفين )) ياد مى كند.
وَ ما أَرْسَلْنا في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ * وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبين (210)
و [ما] در هيچ شهرى هشداردهنده اى نفرستاديم جز آنكه خوشگذرانان آنها گفتند: ((ما به آنچه شما بدان فرستاده شده ايد كافريم )) و گفتند: ((ما دارايى و فرزندانمان از همه بيشتر است و ما عذاب نخواهيم شد.))
آنها داشتن مال و فرزند بيشتر را دليل نزديك بودن به خدا مى دانستند و معتقد بودند هر كس كه مال و فرزند بيشترى داشته باشد، او دوست خدا و مورد عنايت اوست . قرآن كريم در ادامه همين آيات اين پندار باطل را رد مى كند و معيار دوستى خداوند را ايمان و عمل صالح معرفى مى كند:
وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا...(211)
و اموال و فرزندانتان چيزى نيست كه شما را به پيشگاه ما نزديك گرداند، مگر كسانى كه ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند.
د) آنچه از پدرانمان به ما رسيده ما را بس است و ما نمى توانيم از آيين پدرانمان دست برداريم .
وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُون (212)
و چون به آنان گفته مى شود: ((به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر[ش ] بياييد))، مى گويند: ((آنچه پدران خود را بر آن يافته ايم ما را بس است .)) آيا هر چند پدرانشان چيزى نمى دانسته و هدايت نيافته بودند؟
اين همان منطقى است كه امتهاى پيشين در برابر پيامبران ، پيش گرفته بودند. قوم حضرت ابراهيم (ع) نيز بت پرستى خود را با همين منطق غلط توجيه مى كردند.(213)
تقليد از پدران و سنتهاى قومى و ملى نمى تواند راه درست شناخت حقيقت باشد؛ البته احترام به عقايد و سنتهاى گذشتگان در صورتى كه با عقل و شرع مطابق باشد، خوب است .
ه ) چرا فرشته اى همراه محمد (ص) نيست و چرا گنجى به او نرسيده است !
وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيراً * أَوْ يُلْقى إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها...(214)
و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده تا همراه وى هشداردهنده باشد؟ يا گنجى به طرف او افكنده نشده يا باغى ندارد كه از [بار و بر] آن بخورد؟
قرآن كريم در پاسخ به اين سخن مشركان مى فرمايد اگر فرشته اى هم پيامبر مى شد بايد به صورت يك مرد معمولى ميان مردم ظاهر مى شد. چون مردم توانايى و ابزار آن را ندارند كه فرشته را به صورت اصلى ببينند.
وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُون (215)
و اگر او را فرشته اى قرار مى داديم ، حتما وى را [به صورت ] مردى در مى آورديم و امر را همچنان بر آنان مشتبه مى ساختيم .
بهانه هاى ديگر مشركان كه چرا براى او گنج يا باغى نيست ، طلب معجزه است و آوردن معجزه هاى پيشنهادى به صلاح نبود. چون اگر درخواست آنها عملى مى شد و باز ايمان نمى آوردند، هلاك مى شدند.(تفصيل اين مطلب را در بخش بعدى خواهيم خواند).
و) اگر خدا مى خواست ما مشرك نبوديم .
يكى ديگر از بهانه هاى مشركان اين بود كه خواست خدا چنين بوده كه ما و پدرانمان مشرك باشيم . اين همان سخن جبريون است كه گناه گناهكاران و شرك مشركان را به خدا نسبت مى دهند:
سَيَقُولُ الَّذينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْءٍ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتّى ذاقُوا بَأْسَنا قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَخْرُصُونَ (216)
كسانى كه شرك آورده اند به زودى خواهند گفت : ((اگر خدا مى خواست ، نه ما و نه پدرانمان شرك نمى آورديم و چيزى را [خودسرانه ] تحريم نمى كرديم .)) كسانى هم كه پيش از آنان بودند، همين گونه [پيامبران خود را] تكذيب كردند تا عقوبت ما را چشيدند. بگو: ((آيا نزد شما دانشى هست كه آن را براى ما آشكار كنيد؟ شما جز از گمان پيروى نمى كنيد، و جز دروغ نمى گوييد.))
البته اين سخن مشركان از نظر تكوينى سخن درستى است و شايد آنها همين نكته را از پيامبر ياد گرفته بودند و مى خواستند او را به پذيرش سخن خود وادارند. چون بارها پيامبر از مشيت مطلق خداوند سخن گفته بود؛ ولى نتيجه اى كه آنان در عالم تشريع به دست مى آوردند غلط بود. مسلم است كه اگر خداوند مى خواست مى توانست آنها را به اجبار مؤمن كند، ولى اراده خدا چنين بوده كه انسان در انتخاب خود آزاد باشد. خدا كسى را بر شرك يا ايمان مجبور نكرده است ، ولى همين كه كسى شرك يا ايمان را انتخاب كند، مطابق با مشيت تكوينى خدا عمل كرده و مى توان كار او را به خدا نسبت داد. چون تمام ابزار اين انتخاب را خداوند به او داده است و مشيت خدا مانند علم او به صورت تعليقى كارهاى بندگان را زير پوشش دارد.
علامه طباطبايى مى گويد: اساسا اين استدلال آنها به نتيجه دلخواه آنها نمى انجاميد. زيرا اگر خدا نمى خواست آنها مشرك شوند، چنين نبود كه آنها را به ايمان مجبور كند؛ بلكه آزاد مى گذاشت تا با اختيار خود ايمان بياورند.(217)
نظرات شما عزیزان: